تصویرگر

تصویرگرم ولی زندگی رو تو قالب یه کاغذ نمی تونم بگونجونم!

تصویرگر

تصویرگرم ولی زندگی رو تو قالب یه کاغذ نمی تونم بگونجونم!

بختک

رو صندلی داره خوابم میبره!تصاویری تو ذهنم تداعی میشه ولی هیچ کدومو یادم نمیاد تو واقیعت دیده باشم! شاید لحظه هایی از فیلم باشه.اما نه!شاید تله پاتیه!شاید الان کسی تو همون موقیعته و من دارم حسش میکنم.شاید.تکون که می خورم استخوانام قلچ قولوچ صدا میده.گیجم.منگم.

یه دستی که داره با حسرت خوشه های طلاییی گندمو نوازش میکنه . قدم به سوی ابدیت میذاره!

پیر مردی که روی صندلی لم داره و به گذشته ی بی مصرفش فکر میکنه!

مادری که داره اولین قدم های بچه ی کوچیکشو میبینه و بچه تو پوشک با باسن می خوره زمین!

یه وان که یکی توش داره جون میده!

یه اتاق که کسی توش خفه شده!

یه بچه که سیبو گاز میزنه و دندونش کنده میشه!

دختری که داره با قیچی رو دستش چیزی حک میکنه!

پسری که از عصبانیت داره ابروهاشو تیغ میزنه!

سقوط یه آدم از یه پنجره باز!

یه دختر که گریه کنان با صورتی که ارایشش به هم ریخته به سمت دریا میدوه!

اینا چین!شاید همشون یه جورایی دارن به خودکشی و زندگی  فکر میکنن!

برمیگردیم به عقب! اون دختره که رو دستش با قیچی چیزی و حک مکیرد! اشتباه کردم!  چیزو حک نمیکرد داشت رگشو میزد.

بختک افتاده روم!

میپرم.  متوجه میشم چقدر به هم ریخته ام!